کیست خدای مهربان
این هفته شیفت بعد از ظهر بود. مامانش می خواست بره خرید، منتظر شد تا برنامه کودک شروع شه. چون می دونست که پوریا از پای برنامه کودک تکون نمی خوره. تنها جلو تلویزیون دراز کشیده بود و کارتون هاج زنبور عسل رو نگاه می کرد.
...هاج بعد از کلی از این شاخه به اون شاخه پریدن، یه سوسک می بینه که داره آشغال جمع می کنه. میره پیش اون و سراغ مادرش رو می گیره............ بعد از کلی گشتن خسته و کوفته می شینه یه گوشه ای و گریه می کنه....
پوریا هم دلش واسه مامانش تنگ شده بود و بغضش گرفته بود. آروم،آروم داشت اشکش میومد. که یهو تلفن زنگ زد. با عجله از جاش بلند شد و دویید طرف تلفن که سرش گیج رفت و پاش گیر کرد به میز پوریا خورد زمین و یه چیز هم افتاد رو سرش...
پوریا خیلی دردش گرفت. می خواست بزنه زیر گریه که دید اون چیزی که محکم خورد تو سرش همون تنگ قدیمی مامان بود که از مامان بزرگ و مادر بزرگ هم از مادرش و اون هم از مادرش گرفته بود. تنگ شکسته بود. ده تکه شده بود.پوریا نگران شد. درد خودش یادش رفت. اصلاًنفهمید که سر خودش هم خون اومده. همش می گفت جواب مامان رو چی بدم. مامان بیاد پوست از سرم می کنه. نمی تونم هم کاری کنم مامان نفهمه. مامان بیاد منو می کشه...
راست می گفت این یادگاری مادر (خدا بیامرز) مامان پوریا بود. مامان هر روز این تنگ رو تمیز می کرد و به یاد مادرش گریه می کرد. کلافه شده بود. می گفت اگه مامان الان بیاد...
.
.
زنگ زدن. چهار پایه گذاشت پشت در و از چشمی نگاه کرد. مامان بود. دودستی زد تو سرش و گفت بدبخت شدم. با ترس و لرز درو باز کرد و دویید رفت تو اتاقش. مامان هم تا اومد تو چشمش خورد به تنگ شکسته شده روی زمین. داد زد: خدا ذلیلت کنه پوریا. بیا اینجا ببینمت. پوریا هم آروم و آهسته اومد جلو جرات نداشت سرش رو بلند کنه. دوباره مامانش گفت: سرت رو بلند کن بینم. این چه کاری بود کردی. پوریا تا سرش رو بلند کرد دید مامان داره بدو بدو میاد طرفش. ترسید، اومد فرار کنه که دید مامانش گرفتش. گفت: مامان به خدا پام به میز گیر کرد. عمداً که نشکستم. مامانش گفت: سرت چرا خون میاد؟! مامان بمیره سرت چی شده؟!
آروم سرش رو ناز می کرد. هول شده بود. با یه پارچه خیلی ناشیانه سر پسرش رو بست و سریع بردش بیمارستان....
هم پوریا هم مادرش تنگ قیمتی و یادگاری رو فراموش کردن.
.
.
رفیق! همه مون قبول داریم که خدا خیلی مهربونتر از مادره. پس چرا ؟!
بلا تشبیه تو پوریا، خدا مادر و حرمت هم اون تنگ بود که من و تو گاهی می شکنیم. درسته باید از شکستن جرمت ها ناراحت شیم ولی خودت بگو واسه چی خدا اون روحروم کرده؟!
واسه اینکه سر من و تو نشکنه. وگرنه زبونم لال خدا که گدا نیست به خاطر شکستن تنگش ناراحت بشه و من و تو رو دعوا کنه!!
قصه اصلی سر خودته که با تنگ محکم می زنی بهش. راستی می دونی که خدا از بیمارستان بردن بنده اش خسته نمی شه. راستش رو بگم خوشش هم میاد. پس این وسط تو نگران چی هستی؟! زبونم لال نه خدا گداست که پول نداشته باشه یه تنگ دیگه بیافرینه، خوشش هم میاد که سر ما رو بخیه بزنه. مگه هر روز می ری خونه و می بینی غذا آماده است. می گی که مامان من از تو خجالت می کشم که تو غذا درست می کنی و من می خورم. پس دیگه من غذا نمی خورم. که حالا وقتی به خدا می رسی می گی؟! شما هم برین پیش خدا بگین حرمت تو رو شکستم. ولی دارم می گم غلط کردم. پس شما نگران تنگ های بعدی باشین که تو سرتون نخوره.قبلی ها رو خدا می بخشه. اگه تو بتونی اثرات گناه رو از بین ببری. (شکستن سر یا سر شکستگی رو می گم). یادت هم باشه اثر گناه (شکستن سر) خیلی مهم تر از خود گناه (تنگ) هست.
رفقا! کمی هم تو مناجات هامون تجدید نظر کنیم.
.
یا علی