سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشکستان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

فک میکردم بزرگ شدم

    نظر
 

روز بدی نبود. بعد کلی سر و کله زدن با اساتید یا بعضاً «صمٌ بکم» سر کلاس نشستن و بعدش هم تا موقع اذان مغرب تو جلسه بودن،‌ کمی احساس رضایت داشتم که هی! امروزمون به بطالت نگذشت. راستی یادم رفت بگم بالاخره تو دانشگاه ما با رایزنی های بسیار نماز جماعت مغرب و عشا امروز کلنگش خورد. ما هم یه نماز فوری زدیم به کمرمون و راهی خونه شدیم.

تو راه دم در مغازه کنار دانشگاه (معروف به شاپور) دو سه تا بچه رو دیدم که داشتن تو سرو کله هم می زدن. از لباسایی که پوشیده بودن معلوم بود تو جیب هر کدومشون دو برابر جیب من پول هست. یا اگه هم نیست با یه اشاره به بابی یا مامی پر می شه. حدس می زنی سر چی دنبال هم می کردن؟!

تبلیغ پفیلا رو دیدین؟! که پیرمرده داره پفیلا رو با نوه اش تقسیم می کنه.«یکی مال من» و «یکی مال تو». خلاصه اینا یه پفیلا خریده بودن و خیلی با کلاس به همین صورت تقسیم بندی کردن و خوردن و از شانس بدشون آخرش یه دونه اضافی اومد و اینا سر همین یه دونه «ذرت بوداده» کلاس گذاشتن رو تعطیل کردن و افتادن به جون هم. آخرشم اون یه دونه قسمت آبی شد که گوشه خیابون جمع شده بود. همین که افتاد تو آب وایستادن همدیگه رو نگاه کردن. بعد چن ثانیه هر سه تاشون بغض کردن و دوباره شروع کردن به دعوا!

منم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهشون انداختم و یه لبخند ملیح تحویلشون دادم و رفتم. تو راه هی فک می کردم که چقدر زود بزرگ شدیم. انگار همین دیروز بود که با پسرخاله ها با کلی ذوق و شوق از مامان بزرگ( خدا رحمتش کنه) پول می گرفتیم یه پفک نمکی بزرگ  20 تومنی می خریدیم. همون جا رو پله های جلو مغازه یا اولین اختلاف سطحی که پیدا می کردیم (بعضاً کنار جوب)می نشستیم. همین طوری با همون دستای کثیفمون شیرجه می زدیم تو پفک. همین طور تند تند می خوردیم که از قافله جا نمونیم! سر آخر هم پفکی اضافه نمی امد که بخوایم سرش دعوا کنیم. پفک خوری که تموم می شد،‌قبل ازاینکه از جامون بلند شیم به سبک گربه های کنار جوب دستمون رو که تا مچ (و شاید تا آرنج) پفکی بود می لیسیدیم! تا اسراف نشه! شاد و خندون می رفتیم خونه که می دیدیم مامانامون دارن با مامان بزرگ بحث می کنن که شما بچه ها رو بد عادت می کنین! مامان بزرگم هم که الهی نور به قبرش بباره یه لبخند تحویلشون می داد و می گفت:« دستم هنوز بوی پوشک عوض کردن شما رو می ده، اون وقت شما به من می گین چی کار کنم، چی کار نکنم؟! برین کهنه هاتونو بسابین.»‌ یه چشمک هم به ما می زد. وقتی مامان بزرگ اینجوری پشت ما در میومد انگار تموم دنیا رو به ما می داد. ولی عوضش تا مامانامون می دیدن اوضاع به ضررشونه و نیش ما هم تا پشت هیپوفیزمون بازه، سریع گوشمون رو می پیچوندن و ما رو می انداختن تو اتاق و 2 ساعت حبس می خوردیم.

حالا واسه خودمون مردی شدیم. بزرگ شدیم، وقت سر خاروندن هم نداریم. تو همین افکار 20 دقیقه سر خیابون دولت منتظر ماشین بودم. که بالاخره یه پیکان زوار در رفته نگه داشت. بغل دستیم یه مرد 35 ساله بود که یه بچه ی تقریباً یه ساله که کاملاً (از ترس سرما) پوشونده بودش، بغلش بود. از لباس صورتی رنگش حدس زدم که دختر باشه. تا اینکه باباش روش رو باز کرد. وآآآآی اگه بدونی چه قد ناز و با نمک بود. از اون بچه هایی بود که دلت می خواد با دندون لپش رو از ته بکنی! روش به طرف من بود همین که چشماش با اون مژه های بلندش به نگاه من افتاد، نمی دونم چی شد که زد زیر خنده. خنده اینقد به صورتش میومد که دلم داشت ضعف می رفت. دو سه بار با انگشت به لپای آویزونش زدم اونم هی می خندید تا اینکه باباش متوجه شد. گفت چیه «پانته آ؟!‌ واسه چی می خندی؟!» پانته آ هم با چشم به من اشاره کرد و گفت «نی نی».

به خودم گفتم یه بچه ی ?? سانتی هنوز بهت می گه «نی نی» و تو می گی چه قد زود بزرگ شدم!

 

شیدا