هفته بسیج .خیابون شهدا .ما کجاییم
بسیج شجره طیبه ست که در خاک جبهه روئیده است
بسیجی، سلام بر تو
که مروارید خاطرات همیشه زنده
شهامت و استواری را در صدف جانت پرورانده ای
عشق الهیت را ،قلب آسمانیت را می ستایم
هفته بسیج بر بسیجیان همیشه بیدار مبارک
.............................................
ببخشید خانم! خیابون شهدا همینجاست؟
شهدا ... !؟ نمىدونم، فکر نکنم!
ببخشید آقا پسر خیا ...
معذرت مىخوام ... دیرم شده ... قرار دارم .
آقا ... ببخشید ، آقا خیابون شهدا همینجاست؟
شهدا؟! راستش من چندسالى نیست اینجام . بعید مىدونم همین باشه!
ممنون!
محسن گیجشده بود . همه چیز عوض شده . انگار که یک قرن از آن سالها که در این شهر بودند، مىگذرد . آدمها! حتى آدمهاى این شهر هم عوض شدهاند، آدمهاى این خیابان! توى فکر و خیال بود که هوار یک پسر جوان او را به خودش آورد .
هى آقا مگه کورى؟ پاى منو له کردى .
محسن نگاهش به پسر که موهاى وزوز روغنخورده داشت، افتاد . نتوانست تشخیص دهد چیزى که پسرک پوشیده، تىشرت است یا زیرپیراهن . به طرز مسخرهاى تنگ و چسبناک بود . بازوهاى درشت و استخوانى پسر را که از زیر نیم وجب آستین رویش مىدیدى، ترس برت مىداشت و شلوارى که دلت مىخواستبدانى چند ساعتبراى پوشیدنش وقت صرف کرده و اصلا با این تنگى چطور با آن قدم برداشته!؟ رد بازوهاى استخوانى پسر را که گرفته به انگشتانى باریک و سفید با ناخنهاى بلند که لاک مشکى خورده بود و یک انگشتر نقره با نقش جمجمه رسید که به سختى توى انگشتهاى درشت پسرک قفل شده بود . با خودش فکر کرد که چه چیزى مىتواند این دستهاى قفل شده را از هم باز کند؟ نگاهش که به چهرهى دخترک افتاد، یک آن، جاخورد .
اما نه ... درست دیده بود . شبیهترین چهره به نقش ابلیس که دیشب توى تئاتر دیده بود . خط چشم درشت مشکى که یک بند انگشت از انتهاى چشمها بیرون زده بود، با سایهاى بنفش که هولناکى چشمش را دو برابر کرده بود و لبهایى که زیر آوار رژلب مشکى دخترک داشتخفه مىشد . نگاهش که به لباسش خورد، دیگر نخواست آنجا بماند . عذرخواهى کرد و به سرعت از آنها دور شد .
مغازهها همه طور دیگرى شده بودند . ویترینهاى پرزرق و برق با دالانهاى تاریک و کوچک . یک دسته دختر با صورتهاى آرایش کرده از روبرو رد مىشوند . صداى خندههایشان را از بیست قدمى مىتوانستى بشنوى . از کنارش که رد شدند، بوى تند ادکلانهاى آمریکایىشان مىخواستخفهاش کند . به راهش ادامه داد . کم کم داشتبه این صحنهها عادت مىکرد . دستهاى به هم قفل شده، دستههاى دختران یا پسران جوانى که تشخیص باهم یا بىهم بودنشان دشوار بود .
به پاساژ که رسید، دهانش بازماند . همه چیز چقدر زود اتفاق افتاده بود . چندین سال پیش اصلا اثرى از این ساختمانهاى شیک و بلند نبود، اما حالا چند قدمى به طرف پاساژ برداشت، ترجیح داد برگردد . بوى تند سیگارهاى خارجى که با ادکلانها و مواد آرایشى مخلوط شده بود، حالش را بد مىکرد . دیگر خودش هم داشت مطمئن مىشد که اشتباه آمده . دلش مىخواست هرچه زودتر از آنجا دور شود .
تا بلوار راه چندانى نبود، اما تحمل یک قدم دیگر در این خیابان برایش دشوار بود . دلش گرفت . یاد خیابان شهدا افتاد . چه ساده و بى ریا بود . چقدر قدم زدن در آن را دوست داشت .
به زحمت از لابه لاى موتورها، ماشینهایى که مثل اسب رم کرده مىتاختند، گذشت تا به آنطرف خیابان رسید . دلش مىخواست جلو اولین تاکسى را بگیرد تا یک راستبه هتل برساندش . پیکان سفید مدل هشتاد قبل از بقیه پیداش شد . محسن نفس راحتى کشید و سریع برایش دست تکان داد .
•بلوار!
ماشین چندقدم جلوتر ترمز کرد . سهراب به طرف ماشین رفت . صداى موسیقى تکنو تمام محوطه را پرکرده بود . ماشین آرام آرام جلو رفت . محسن سرجایش ایستاد . تازه متوجه دخترک جوانى که چند متر جلوتر از او قدم برمىداشت شد و رانندهى جوان که هماهنگ با قدمهاى او ماشین را به جلو مىراند و از داخل ماشین چیزهایى مىگفت .
محسن سرش را برگرداند . چند ماشین با سرعت از مقابلش رد شدند;
•بلوار؟
•بلوار؟
•مستقیم ...
نگاهش را دوباره به سمت پیکان مدل هشتاد کشاند . هنوز در همان حال بود . فقط چند متر جلوتر ... چند قدم به طرفش برداشت . نگاهش را به رانندهى جوان انداخت . موهاى وزوز آغشته به روغن با پیراهن چسبناک که ... محسن دیگر داشتحالش بههم مىخورد . احساس کرد چقدر هواى اینجا آلوده است . چقدر تهوع آور است . جلو اولین تاکسى را گرفت
• دربست!
توى ماشین که نشست یک نفس عمیق کشید . صداى اصفهانى فضاى ماشین را پر کرده بود:
زینگونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران، غریب نیست
دلش مىخواست زانوهایش را بغل بگیرد و یک دل سیر گریه کند .
کاش اینجا هم مثل خیابان شهدا بود . کاش آن آدمها اینجا بودند . حتى از بچههاى مسجد هم خبرى نیست . تاکسى آرام آرام مىرفت و محسن گوشه و کنار خیابان را به دنبال لااقل یک نگاه آشنا مىگشت . از جایش پرید! حس کرد چیز آشنایى به چشمش خورده . برگشت و به عقب نگاه کرد . یک بار دیگر به تابلو خیره شد . « بیمه ایران شعبه ... (شهداء سابق) » ماشین آرام آرام به جلو مىرفت و محسن همینطور مات و مبهوت به نام شهدا که دورتر دورتر مىشد، چشم دوخته بود . صداى اصفهانى توى فضا پیچید .
گـمگشتـهى دیـار محبـت کجــــــا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست ...