بچه زرنگش خوبه
یادش بخیر قدیما چه بازی هایی داشتیم. لعنت به این تکنولوژی که بازی هامون رو هم ازمون گرفت. الک دولک، بالا بلندی، قائم باشک، کلاه بازی، رد کن بره، اتل متل توتوله، هفت سنگ، خر پلیس، زوو (که الانم گاهی بازی می کنیم.) دقیقاً یادمه از همون اول که فرفره اومد دعواها شروع شد. بعدش هم که توپ اومد یه دعوای اساسی شروع شد، که همیشه پسرا می خواستن فوتبال بازی کنن ولی دخترا وسطی! سر آخر هم بر سر والیبال به اجماع می رسیدن! لعنت به این پیشرفت!
بچگی ما خورده بود به زمان جنگ. دختر و پسر انواع اقسام «تفنگ بازی» و بازی های جنگی رو بلد بودیم. دقیقاً یادمه که اولین ایست و بازرسی مون رو هم تو همون شهرک نظامی که توش بزرگ شدیم تو سن 5 سالگی با رفقا گذاشتیم. چه حالی هم می کردیم. جلو ماشین فرمانده های جنگ رو می گرفتیم و ازشون کارت شناسایی می خواستیم! اونا هم حال می کردن وقتی آینده سازان مملکت رو می دیدن و با ما کمال همکاری رو می کردن!
اون موقع باباهامون که جبهه بودن. گاهی اوقات مادرهامون هم وقتی بحث اعزام نیرو یا کمکهای مردمی به جبهه پیش میومد و سرشون شلوغ می شد ما رو می ذاشتن پیش حاج بابا. (نمی دونم الان کجاست. اون موقع 80 سالی داشت،اگه هنوز زنده است، هر جا که هست ما نوکرشیم. تازه فهمیدم کی بود). ما چهار نفر بودیم که بیشتر پیش حاجی می رفتیم. حاجی هم رو ما اسم گذاشته بود. سربه هوا، وروجک، بی خاصیت، زرنگ. (بماند که من کدوم بودم!). اکثراً با همین اسمها ما رو صدا می زد. بالاخره یه روز «بی خاصیت» شاکی شد که این چه اسمیه که رو من گذاشتی؟!
حاجی هم خندید و گفت: آخه به درد نخورِ خنگ! چی بهت بگم؟! خنگ خوبه؟!
بی خاصیت گفت:اصلاً چرا به ... می گی زرنگ؟! و هی می گی بچه زرنگش خوبه؟!
حاجی جوابی نداد. خندید و گفت امروز بهتون می گم.بعد از یک ربع گفت: بچه ها من دارم می رم جایی کار دارم. اینجا رو مرتب کنید تا من بیام. واسه هر کسی هم که بچه خوبی باشه یه جایزه خوب می خرم.
سر به هوا که طبق معمول اسباب بازی ریخته بود دور خودش و با اونا مشغول بود و اصلاً نفهمید که حاجی چی گفت و کجا رفت. سرگرم بازی و خوراکی و این جور چیزا شد.
وروجک هم تا دید حاجی رفت شروع کرد به شیطنت. از در و دیوار بالا می رفت. همه چیزو بهم ریخت و خونه رو داشت کثیف می کرد. همه رو شاکی کرده بود. هی میومد به هر کدوممون یه کرمی می ریخت. داد همه رو در آورده بود. بعضی وقتا هم می گفت: چون حاجی گفته خونه رو مرتب کنم من دارم بهمش می ریزم.
بی خاصیت هم که هیچی! مثل خنگ ها تا دید آقا رفت بغض گلوش رو گرفت ولی چون آقا رو دوست داشت کم کم شروع کرد به خونه رو تمیز کردن ولی همین که شرارت وروجک رو دید. بغضش ترکید. نشست وسط اتاق و زد زیر گریه.هی می گفت: حاجی بیا، مامان بیا، آقا بیا، آقا بیا.اینا نمی ذارن من اتاق رو مرتب کنن آقا بیا. اینا خیلی بدن. آقا بیا.دلم برات تنگ شده.
ولی بچه زرنگ حواسش بود. دید که آقا از خونه بیرون نرفت و رفت پشت پردهء در قائم شد. تند و تند شروع کرد به مرتب کردن. تند و تند مرتب کرد. هی وروجک بهم می ریخت و این مرتب می کرد. بعضی وقتا هم کمرشو صاف می کرد و یه نگاه به پرده می انداخت. رد تنِ حاجی رو پرده می دید که داره می نویسه و حساب کتاب می کنه. فهمید که داره واسش جایزه می خره. خندید و دوباره تند و تند خونه رو مرتب کرد. هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمی شد.چون می دید که آقاش داره نگاهش می کنه. چون می دونست آقاش همین جاست.
وروجک همه جا رو بهم ریخت و نا مرتب کرد. ولی می دید زرنگ می خنده و مرتب می کنه. خوشحال بود و نا راحت نمی شه. سرآخر همه جا رو بهم ریخت. نزدیک بود که خانه را آتش بزنه که آقا(حاجی) اومد و همه رو سر جاشون نشوند. وروجک رو تنبیه کرد و کلی چیزم واسه زرنگ خریده بود.کلی خوردنی از اون خوردنی ها که ما ندیده بودیم. زرنگ بازم زرنگی کرد و جایزه ها رو کنار زد و پرید بغل حاجی.
بچه ها بیاین زرنگ باشیم.بی خاصیت(خنگ) و سر به هوا نباشیم. شیطون که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. زرنگ باش. نگاه کن پشت پرده ردِ تنِ آقا را ببین و بخند. خوشحال باش و کار کن. کار خوب کن. خانه را مرتب کن.آقا هم ترا می بیند غصه نخور.
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا
یا علی
برگرفته از کروش علیانی