ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک ، یک پرواز.
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
پرتقالی پوست می کندم .
شهر در آیینه پیدا بود .
دوستان من کجا هستند ؟
روزها شان پرتقالی باد!
آسمان ، آبی
آب ، آبی تر.
من اناری را ، می کنم دانه ، به دل می گویم :
خوب بود این مردم ، دانه های دلشان پیدا بود.
می پرد در چشمم ، آب انار ...
با خودم می گویم : تنهایی ، تنها باد.
نگاه "من" به روی میز افتاد :
(( چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه ی تنهایی است .))
و روی میز ، هیاهوی چند میوه ی نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد ، روی فرش فراغت
نثار حاشیه ی صاف زندگی می کرد.
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست.
با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود.
میوه ها آواز می خواندند .
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند.
اضطراب باغ ها در سایه ی هر میوه روشن بود.
من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :
میوه از میدان خریدی هیچ ؟
_ میوه های بی نهایت را کجا می شد ، میان این سبد جا داد ؟
_ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
_ امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
_ " به " چه شد ، آخر خوراک ظهر ...
_ ...
ظهر از آیینه ها تصویر " به " تا دوردست زندگی می رفت
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟