سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشکستان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستانک

متن پایین نوشته  یکی از دوستامه که یه دفعه خودش برام خوند و منتظر بودم تا یه جای یگه از اون استفاده کنه اما نشد تا اینکه تو وبلاگش گیر آوردم

مخم پکید از بس تو خونه نشستم، این قد سرم تو کتاب بود که به زور کف و صابون و تلاش و کوشش بسیار موفق به جدا کردن سرم از کتاب شدم. عزیز گفت برم بیرون یه چرخی بزنم تا حالم عوض شه! ما هم که اخیراً بچه حرف گوش کنی شدم، یه چشم بالا انداختم. ساعتو نگاه کردم یه ساعتی تا اذون مونده بود، گفتم یه سر برم مغازه و برو بچو ببینم و حالم جا بیاد.

لباس پوشیدم و از در خونه رفتم بیرون، بازم طبق معمول دختر بچه ها دم در آپارتمان، از بین نرده ها کش رد کرده بودن و بازی می کردن. من هیچ وقت نتونستم یاد بگیرم که این دیگه چه جور بازیه و کی تو «کش بازی» می سوزه  و کی برنده می شه؟!! به هر حال ما که نمی فهمیم این چه بازیه، تصمیم گرفتم الکی زور نزنم و فسفر ها رو  مفت هدر ندم! تا خواستم برگردم، اثر سرب داغ رو رو سینه ام احساس کردم! نا مرد منتظر بود تا برگردم و شلیک کنه. حسین پسر همسایه مونه، کلکسیون اسلحه خودشو کامل کرده، از هر جور سلاحی که بگی البته تو ابعاد کوچکتر تو کمدش پیدا می شه!! تا الان منو 130 بار، نه این بار شد 131 بار کشته! یه بار ندیدم این بچه تفنگشو کنار بذاره، حتی وقتی تفنگ نداره با دستش شلیک می کنه.

خیلی حسینو  دوست دارم، حسین هم به من یه جورایی وابستگی داره. اگه هیچی هم نباشیم سیبل خوبی واسه نشونه گیریش که هستیم! حسین الان 4 سالشو پر کرده و رفته تو 5 سال. بچه ای که باباش و داداش بزرگش نظامی باشن،‌ زیاد نباید تعجب کنی که تو تولد 3 سالگیش بازی IGI2  رو تا آخر بره!! اگه به من بگن که حسین قبل از مامان و بابا و یا علی با کلاشینکف زبون باز کرده من تعجب نمی کنم!! حسین به کمتر از سرهنگ راضی نمیشه. فقط کافیه بهش بگی سرباز، علاوه بر به تیربار بستن، چن تا فحش هم بهت میده (البته آقا حسین فعلاً خر و کثافت و بی شعور رو یاد گرفته)

خلاصه با هزار جون کندن که بود از دست حسین فرار کردم و یه جان پناه واسه خودم پیدا کردم. حسین هم بعد اینکه یه خشاب رو من خالی کرد و از مردنم مطمئن شد، دست از سرم برداشت. همین موقع آخوند مسجدمون مارو دید و از باب نگاه عاقل اندر سفیه یه سری تکون داد و رفت طرف مسجد. بنده خدا حق داشت، از مایی که تو محل گاو پیشونی سفیدیم این بازی ها بعید بود. منم هر چی می کشم از همین قیافهء غلط اندازم می کشم! همه فک می کنن که چون کمی ته ریش دارم نباید بازی کنم. یکی هم پیدا نمی شه که به اینا بگه: بابا! پیامبرش هم هر وقت می دید که بچه ها دارن بازی می کنن اگه باهاشون بازی نمی کردن،‌ می ایستادن و بازیشونو نگاه می کردن. اینا از پیامبر هم مسلمون ترن!!

منم راه افتادم که برم مسجد. یه چن دقیقه ای با بچه های سرکوچه که انگار جز تخمه شکستن کار دیگه ای بلد نبودن،‌ گذروندم و واسشون چن تا جک تعریف کردم تا موفق شم به نماز اول وقت برسم. تا در مسجدو باز کردم برای صدو سیو دومین بار داغی سربو رو شقیقه ام احساس کردم. این حسین عین جن می مونه، اصلاً نفهمیدم که از کدوم طرف اومد که من ندیدمش. البته حسین هیچ وقت تفنگشو تو مسجد نمیاره و منو با تفنگی که با دستش درست کرده می کشه.

خلاصه کنم یه نمازی به کمرم زدم و یاد لیست خرید افتادم. رفتم دم مغازه،‌ دیدم مغازه بازه، گفتم آقا درازه ...! (شما دیگه بات ریتمش نخونین، بی جنبه ها!!). بعضی روزا مثل امروز اصلاً اعصاب سر و کله زدن با مغزه دار و نداشتم، خودم میرم پشت دخل هر چی که می خوام ور می دارم، پولشم می ذارم تو دخل و میام بیرون. حتی بعضی وقتا داغ یه سلام رو هم به سینه اش میذارم.

خریدمو کردمو و داشتم می رفتم خونه که دیدم دم پله های ساختمون حسین نشسته. منم اومدم تیز بازی در بیارم که واسه یه بارم که شده از دستش فرار کنم. ولی این بار حسین حواسش به من نبود، جلو تر که رفتم دیدم یه لواشک از این گنده ها که 3،4 برابر کله اش بود،گرفته دستش و داره با هاش کلنجار میره. نزدیکتر که رفتم دیدم لواشکو با پلاستیک روش می خوره!

گفتم: این چیه داری می خوری؟

گفت:مگه کوری؟ یواشکه دیگه.

گفتم خوشمزه است؟

گفت: آله! خیلی خومشزه است،دلتم بسوزه.

گفتم: خره! لواشکو که با مشماش نمی خورن!!

گفت: خر، بی شعور، کثافت. مشما دیگه چیه؟!

لواشکو از دستش گرفتم و پلاستیکشو کندم و دادم بهش. همین که اولین گازو به لواشک زد، از برق چشماش فهمیدم، تازه مزه ترش لواشک رو زیر دندونش احساس کرده. بدون اینکه تشکر کنه سرشو انداخت پایین و رفت. یهو برگشت ، انگار که چیزیو یادش رفته باشه. منم فک کردم که برای اولین بار از دهن حسین تشکر میشنوم. ولی تا خیالم راحت شد که هنوز سالمه، چون برای صدو سی و سومین بار منو کشت و سر لوله تفنگشم مثل گانگسترا فوت کرد.

رفقا!‌ ما هم مثل حسین خیلی چیزا رو نمی فهمیم، نمی فهمیم که از چه چیزی باید لذت ببریم، از چی نباید. تو هم عاقل باش و حواست باشه که لذت کم با مدت کوتاه رو به لذت دائمی نفروشی. مثل بچه ای که یه گردن بند طلا رو با پفک عوض می کنه. لذت واقعی پیش خداست.