سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشکستان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خدا بهم حال داد

    نظر

سلام.

بیست و یک روز از ماه رمضان هم گذشت.کمتر ازده روز.یعنی شمارش معکوس شروع شده. یعنی دیگه باید جمع و جور کرد. دیگه دارن سفره رو یواش یواش جمع میکنن. دیگه کاری ندارن که چه قدر از این سفره استفاده کردی. دیگه موقع خدا حافظی با این ماهه.دو تا از شبای قدر هم تموم شد و من هنوز آدم نشدم.

...............

دیروز مونده بودم که برم یا نرم ..نمیدونم چی شد که پا شدم و رفتم تا بچه ها برم قم و جنکران. آخه شب قبلش با یکی از بچه ها که حرف میزدم اصرار داشت که برم.بالاخره رفتم و باز همون قصه تلخ وتکراری. موقع سوار شدن چا نبود و من  نتونستم برم(البته جا یه جورایی بهونه بود. اونایی که من رو میشناسن  میدونن چی میگم) سریع خداحافظی کردم و از اونجا فرار کردم. خیلی حالم گرفته شده بود. کوچه رودخونه رو رفتم بالا تا با یه میانبر زودتر برسم به پل صدر. اما دیدم نمیتونم راه برم. یه جوری شده بودم. روی یه صندلی یه ربع نشستم  اما دیگه کاری نمیشد کرد. پا شدم که برم نونوایی و تو راه هم همش فکرای مزخرف و ااحمقانه به سراغم میومد. یه بار خواستم که ماشین خودمون رو بردارم و برم اما یادم اومد بنزین نداریم. دیگه ساعت نزدیکای پنج بود که رسیدم دم در خونه. یکی از همسایه هامون دم در بود  و داشت یا سرعت میرفت جایی. سلام که کردم گفت باید بره سر شهرک . اونجا اتوبوس کاروان قم و جمکران داره راه میفتهخ. این هم شد یه ضد حال دیگه. وقتی رسوندمش بهش گفتم جا داره یا نه  و اون گفت نمیدونه و قرار شد بهم زنگ بزنه.من هم نا امید بر گشتم دم در خونه.اما خدا بهم حال داد یه حال خفن. هیچ وقت بهم اینجوری حال نداده بود. موندم تو کارش.گوشیم زنگ خورد و گفت اگه تا 2 دقیقه دیگه فلان جا میرسی بیا و گرنه نه.

نمیدونم چه جوری خودم رو رسوندم پای اتوبوس. اما با خودم و خدا خیلی حال کردم.برا افطار هم چیزی با خودم نبرده بودم. فقط یه بسته خرمای زاهدی که از قبل همراه سایر وسایلم بود رو داشتم. بگذریم...

اما جمکران  هیچ وقت این قدر شلوغ ندیده بودمش. خیلی شلوغ بود. رفتم و انتهای یکی ار حیاط هاش تنها نشستم . اطرافم یه عده اصفهانی بودن و یه چن تا بچه مدرسه ای.با اونها هم خیلی رفیق شدیم . چه کرکر خنده ای راه افتاده بود. این قدر تبلیغات سوء علیه این اصفهانیا زیاده کهآدم باورش نمیشد اینا اصفهانی باشن.آخرای جوشن کبیر بود که پا شدم برم وضو بگیرم که دیدم یه نفر صدام میکنه بر گشتم دیدم میثم و بقیه بچه ها هستن تا بعد از مراسم احیا  باهاشون بودم . موقع سحری هم که شد نموندم پیششون.رفتم این ور و اونور تا سحریشون رو بخورن. راستش من سحری هم نخوردم. غذای بیرون رو میخورم اما محیط جمکران جوری که آدم نمیتونه اونجا غذا بخوره چون هم گداهاش زیادن و هم رستوران ها و ساندویچی هاش توی بازارن  و غذای توی بازار شدیداً کراهت داره. در ضمن  من از تک خوری بدم میاد.اتوبوسی هم که باهاش اومدم زود تر بر گشته بود و من حال نکردم با اون برگردم. نماز صبح رو هم قم خوندم و راه افتادم به طرف تهران.اما تو این اتوبوس ته نشسته بودم دو ردیف پشت سرم چن تا ازین بچه های شر و شور بودن.این قدر ما رو خندوندن که حد نداشت.آخرش از زور خنده خوابشون برد.

.............................

گذشته از این حرفا این رو میخواستم بگم  که هیچ وقت این قدر خدا رو ندیده بودم. همیشه به دیگران میگفتیم که کار ها از جایی درست میشه که خودمون خبر نداریم اما هیچ وقت این حد باور قلبی نداشتم. هیچ وقت فکر نمیکردم کهخدا و حضرت معصومه این قدر بخوان به یکی خوبی کنن.....